ما دو تا...
ما دو تا...
عاشقانه

سلام دوباره..ممونم که اومدین حرف هایی دلم بشنوینن ممنونم

فقط یه ارزوی تو این دنیا دارم

که خدایااااااااااااااااااااااااااااااا

خدا تمومه عاشق ها رو به معشوقشون برسون

نذار هیش دلی تنهایی رو بکشه

نذار یکی نارحت بشه

خدا نذار هیش دلی بی بهانه خورد بشه

خدا دلم من شکستم من تجربه اش کردم بد دردیه خدایااااااا

نذار ادم ها بی همدم بمون

اخ

میدونین تا امروز فک میکردم خوش بخترین ادم ه دنیام..خیلی غرور

داشتم که من عاشقم

عشقم هم عاشقه منه..اما حیف اینطوری نبود من بودم بازیچه

ههههههههههه وقتی به حرف های خودم اون یادم میافته گریه هام

طاقتشون تموم میشه..میخوان برزین ههههههههه

 منو فاطمه با هم دوست بودیم اما دوسته صمیمی خیلی دوستش

داشتم

عاشقش بودم

به قران به خاطره با خودم قرار گذاشته بودم که اگه قرار باشه با همه

ببروم..میبرم اما به فاطمه میرسم..یعنی باید میرسیدم به خاطرش حتی

حاضر بودم بمیرم اما من فک نمیکردم یه روز این چنین کاری باهام بکنه

 

الان دیگه بریدم

با همه

دیگه خسته شدم

اونقد دوستش داشتم که هر وقت کاری میکرد میبخشدیمش البته اونم

میبخشید خوب بود اما نمیدونم دیگه چرا ؟اه اه

بذارین یه از کارهایی که کرد من بخشیدمش  بگم اما اون به روی خودش

هم نیاورد نه نیاورد..من با فاطمه سره یه حرفی بحثمون شد یعنی عینه

بچه ها دعوا کردیم سه چهار روزی با هم  در ارتباط نبودیم ..تا اینکه

نمیدونم به مغزم زد برم به مایلش..رفتم میدونین چی دیدم دیدم داره با

یه نفر چت میکنه با اسمه رسول..اولش شوکه شدم باور نکردم بعدش

خواستم خودمو بزنم به بیخیالی دیدم نتونستم من اهلش نیستم ..بعد

طاقتم تموم شد برداشتم بهش ایمیل زدم دیدم جوابی نداد گفت عیب

نداره با اقا رسول مشغول باش

دیدم فوری جواب داد سلام فوری بهم گفت رسول دیگه چیه ..چی داری

میگی سرت جایی خورده؟

گفتم نه نخورده رسول همونی که الان داری باهاش میحرفی گفت تو از

کجا میدونی گفتم برو ایمیلت ببین

ههههه

گف من داشتم همین جوری باهاش میحرفیدم تا وقتم بگذره

من اصلا حتی اونو نمیشناسم نمیدونم چند سالشه بچ کجاس حتی

شماره مو هم نداره از این حرفا ..من ساده باور کردم

رفتم ایمیلش ادرسش رو برداشتم اونو ادد کردم گفتم سلام اقا رسول

گفت سلام

گفتم ببخشین مزاحمم تون شدم

خواستم بگم که دست از سره نامزد من بردارین   اون دوست نداره با

شما باشه افتاد

اونم بدونه هیچ حرفی گفت افتاد

بعدش خداحافظی کردم اومد پیشه فاطمه

بعد فاطمه معذرت کردم اونم از من کرد بعدش برگشت بهم گفت من تو

رو با دنیا هم عوض نمیکنم دوستت دارم نفسم از این حرفا گفت دوباره

خرم کرد

نزدیک های عید بود فاطمه با خانواده شون میخواستن برن کربلا

چند روز مونده بود برن باز ما سره یه چیزی حرفمون شد این دفعه بد جور

ناراحت بودم حتی وقتی که رفت بهش حتی زنگ هم نزدم

بعده چند روز دیگه داشتم از  تنهایی میمردم

که دیدم چراغه اقا رسول روشن شد رفتم باهاش چت..گفتم سلام

خوبی خواستم بهش یه دستی بزنم گفتم مگه بهتون نگفتم دست از

سره نامزده من بردارین چرا خودتونو زدید به خری من اونو دوس دارم

میفهمین دست از سرش بردارین..بعد بهم نوشت فاطمه که رفته

کربلا...وایی دیگه داشت دنیا رو سرم خراب میشد با این حرفش

..داشتم دیوونه میشدم..گفتم تو از کجا میدونی گفت خوب من اونو

دوست دارم یعنی اون تو رو دوستت نداره..خره اون تو رو گاشته سره کار

برگشت بهم گفت افتاد گفتم نه نایفتاد گفتم برو گورتو گم اشغال اون

صاحب داره صاحبش هم منم..بعدش کارمون کشید به فحش فحش کاری

 

چند روزی با این روال گذاشت تا اینکه روزه قبله اومدنه فاطمه از کربلا با

رسول حرفیدم..یکم که باهاش حرفیدم دید اره حتی شمارشو داره

عکسشو داره خلاصه باهاش رفیقه صمیمی شده..بعدش که اینارو

شندیم گفتم بیا باهام قرار بزنیم میخوام بکشمت گفت بچه برو  میمری

حوصله ندارم بعدش گفتم به تو چه میخوام ببینمت وسلام

بهم گفت عکس بده منم برداشتم عکسمو بهش دادم بهم گفت خیلی

بچه ای..گفت بابا عیبی نداره تو بیا منو بزن فقط میخوام ببینمت  افتاد

..هر چی گفتم زیره حرفه زور نرفت نگو که فاطمه بهش گفته بود من هم

زیملاستیک کارم هم رزمی کار..من احمق هم نمیدونستم بعد ها

فهمیدم

خلاصه فاطمه اومد چند بهش پیام ندادم بعد چند روزه رفتم تو مایلش  دیدم

داره میحرفه برداشتم به فاطمه نوشتم خوشین دیگه اره

برداشت بهم نوشت سلام خوبی

منم بهش گفتم خوشین دیگه با اقا رسول

گفت به خدا باهاش نمیحرفم

گفتم برو بابا بیخودی قسم نخور...خودم همه چیرو میدونم رسول همه

چی رو بهم گفته کجاییه کاری

اما باشه من از زندگیت میرم بیرون تو ایشالله با اقا رسول خوشبخت بشین

گفت علی گفتم جانا..من فاطمه با هم یه قراری داشتیم که هر وقت

همدیگرو صدا میکردیم بهم دیگه میگفتیم جانا...گفت دوستت دارم

منم هم خواستم یه  دستی بزنم گفتم اگه دوسم داشتی شمارتو نمیدادی

ادرستونو نممیگفتی

عکستو نمیدادی

گفت به قران شمارمو ندادم عکس هم ندادم به قران حتی ادرسمونو هم

نمیدونه برو بابا خر خودتی

خودش ادرستونو گفت شمارت داد عکستو هم واسم فرستاد..{فقط زود

زود جواب میداد رفتم میلش دیدم اره با رسول خداحافظی کرده}گفت نه

به قران نه گفتم فاطمه دوست ندارم خودتو بزنی به اون راه  از یان جور

ادممها بدم میاد..گفت باشه

گفت وقتی اون روز باهاش قهر بودم اومد چت روم فان خونه نمیدونم چی

شد فهمید من تبریز هستم بهم گیر داد که باهاش دوس بشم من چون

تنها بودم باهش دوست شدم و خواستم بهت حرص بدم...

من خندیدمو گفتم هههههههه خوب تو الان باهاش دوستی نترس حرص

نمیخورم برو باهاش خوش باش گفت حرف نزن گوش کن

بعدش بهم گیر داد شمارتو بده شمارمو دادم گفت درس میخونی گفتم

اره گفت کجا گفتم تو دانشگاه...

فردا دیدم حدودا ساعته چهار بهم زنگید گفت من الان تو پارکه کناره

دانشگاهم منم گفتم نمیام اون گفت به خدا فقط میخوام ببینمت بهدش

گفت کدوم صندلی نشسته بعدش رفتم دیدم نشسته  تا منو دید پاش

بهم سلام کرد منم سلام کردم منم گفتم کلاسم دیر شده باید برم

 

ازش خداحافظی کردمو اومدم ..بعدش که به خونه رسدیم دیدم اومد

چت بعد یکم باهم حرف زدن ازم عکس خواست نمیدونم من خر چطوری

بهش دادم ......خلاصه از این حرفا بهم گفت منه خر هم باور کردم

 

بعدش رفتم ایدی فاطمه رو رمزشاو عوض کردم بهش گفتم ایدیتو پاک کردم

دیدم سه چهار روز گذشت این دست ورنمیداره میگه عکساتو میدم

بیرون از این حرفا واسه ایدیشو گوشیش میفرسته بهش گفتم بهش اس

نزن اصلا جوابشو نده حالا باید خودت اونو بشناسی  گفت اره شناخمت

..بعدش به رسول پیام نوشتم  که باشه تو عکسای یه دختره پاک رو بده

بیرون منو فاطمه تو برو به خدا واگذار میکنیم..بعد به فاطمه نوشته بود به

ایملش حیف نامرد نیستم واگرنه عکس هاتو میدادم بیرون  گفت حالا اون

قدرتو بیشتر از قبل میدونه مواطبه خودتو علی باشه خوشبخت بشین

خداحافظ..فاطمه بازم ازم معذرت خواست گفت دوستت دارم گفتم

ااااااااا گفتم برو بابا

خلاصه گذشت اونقد بهم گفت دوستت دارم غلط کردم از این حرفا دوباره

خر شدم بهش گفتم باشه میبخشمت ....{اونقد دوستش داشتم که

نمیتونستم دلشو بشکنم}بخشیدمش خلاصه گذشت چند روزی باهم

خوش بودیم تا دیروز شب..من به فاطمه گفته بودم خطتتو عوض میکنی تا

هیش به جز خانوادت و من شمارتو نداشته باشه ..اون گفته بود باشه

فردا قول میدم عوض کنم

حدودا دو هفته گذشت من به روم نمیاوردم بهش گفتم عوض کردی

گفت سه شنبه برگشتم بهش گفتم خوب وقتی نمیتونی به قولت عمل

کنی قول نده دیگه

خلاصه فردا شب که باهاش رفتم چت زدم اهنگ های ابراهیم تاتلس

بخونه اخه عاشقه فیلم ههاشو اهنگ شم

 

اونم خیلی غمگین میخونه هر وقت میخونه گریم در میاد

 

من یه دونه اسمیری نوف تو کمدم داشتم اخه  عاشق این کار بودم فقط

میخواستم ابراهیم بخونه  من بخورم...بهش گفتم دلم گرفته بد جوری

ناراحتم برو بخواب گفت اخه چرا ناراحتی گفتم همین طوری ..اخه اون روز

با رفیقم حرفمم شده بود اعصابم خورد بود به فاطمه گفتم میخوام بخورم

گفت نخور برا سلامتیتت ضرر داره از این حرفا..گفت باید بخورم..اخه

اهنگ ابراهیم داشت دیوونه ام میکردم باید میخورددم..خلاصه اون فک

کرد من دروغ میگم برداشتم یه عکس از خودم  و مشروب تو دوستم

کناره مانیتورم انداختم که بهش بفرستم فرستادم..اما بعده عکس

رفتارش به کل باهام عوض شد

اون موقه خوردم نفهمیدم چیه..فردا که شد اومدم دوباره یاهوبهش که

سلام کردم جواب داد سلام فهمیدم این یه طوری شده کلا عوض شده

یکم که باهم حرف زد مطمئن شدم این یه چیزیش شده نگو که از عکس

اخه من تا حالا از خودم تو خونهعکس نگرفته بودم بهش بدم..البته اینم

بگم ها فاطمه خانودش خیلی مذهبی و خیلی پولدران خیلی پول

دارن...یعنی ما خودمو پیششون هیچ بودیم اما فاطمه همیشه بهم

میگفت که به معنویات فک میکنه به مادیات فک نمیکنه..خلاصه برگشت

بهم گفت من ارزش نداشتم که به خاطرم نموندی رفتی خوردی از این

حرف..در ضمن به فاطمه گفته بودم که به خاطره اون دیگه مشروب نمی

خورم فقط بعضی وقتااااااااا...فقط بعضی وقتا میخورم......بهش گفتم

فاطمه

گفت بله

گفتم فاطمه :بله نگو جانا بگو

دوباره گفتم فاطمه گفت بله

گفتم باشه هر جور هم باشی دوستت دارم عاشقتم

گفت نه نداری

گفتم دارم

گفت من همه جوره تحملت میکنم تا اینکه یه بار بهم بگی دوستم داری

گفتم خوب اگه دوست داشتین اینه برو مایلت ببین چند  بار گفتم دوستت دارم

اما نه اگه دوست داشتنه از ته قلب باشه نیازی نیس کسی که معشوقه

خودش میفهمه

گفت نه نداری

ازاین حرف که دیگه ازم متفره گفت نمیخواد باهام باشه خلاصه کلی

حرفم منم کم نیاوردم چون دیدم میخواد ازم جدا شه چند حرف گفتم تا

بره تا مزاحمش نشم  اینم بگم دلیله قهر فاطمه عکس بودم وقتی من

عکسمو انداختم بهش فرستادم چون خودش تو قصر زندگی میکرد باور

نکرد که اون خونه ما باشه..چون دید من فقیر تر از اونام.......بی بهونه

باهام قهر کرد......اما اینم بگم اون عشقه منو به ماله ثروت فروخت

عسقی اگه کله دنیا رو بگرده مثله اون نمیتونه پیدا کنه واسه

خودش....اما این جور ادما هم هستن که عشقشونو به ثروت میفرشون

...حالا هم ازش نارحت نیستم از این نارحتم که بایزیچه بودم از دستش

نارحت نیستم اما اگه دوباره برگرده بهم بگه ببخش

نمیبیخشمش..امیداورم همیشه خوش باشه به خوشی زندگی

کنه...امیدوارم با نفر خوب ادم درستی زندگی کنه..همیشه خوشبخت

بشه....

حالا هم که من فهمیده بودم براش حقیرم   من رفتم ت و رویاهام

باهش بمونم..من تو رویا باهاش خوشم اینقد خوشبختیم تو

رویام...

دوستان ببخشین سرتونو درداوردم

اگه کسی خاطره شیرین یا تلخ داشت خواست تو وبم درج بشه

واسم بفرسته خصوصی تا درجش کنم همه بینن ممنونم خوش

باشین همگی

 

 


نظرات شما عزیزان:

Zeinab
ساعت14:20---8 فروردين 1392
جالب بود!

مریم
ساعت14:51---24 خرداد 1391
سلام وب خوبی داری
به منم سر بزن خوشحال میشم


yekta
ساعت1:23---21 خرداد 1391



اکبرهراتی
ساعت23:24---25 ارديبهشت 1391
سلام وبلاگ خوبی دارین امیدوارم به وبلاگ من که ارزوهای کاغذی است سر بزنیدونظربدیدتاباکمک شمابتونم وبلاگ خوبی درست کنم

maryam
ساعت15:00---25 ارديبهشت 1391
سلام وب خوبی داری
به منم سر بزن
موفق باشی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در تاريخ برچسب:, توسط ایلیا |
.: Weblog Themes By LoxBlog :.